درباره وبلاگ

میروم دیگر شما یادم کنید / من که رفتم این غزل ها را شما دفتر کنید میروم تا دل نبندم دل به خوبی هایتان / باز هم دل بستم و زخمی شدم ، باور کنید . . .
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
عزیز دلم شما میتونی برای اینکه لینک بشی اول ثبت نام کنی یا اول تو منو لینک کنی بعد اینجا به صورت خودکار لینکت ثبت میشه!!!!!!!!!!!





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 28
بازدید کل : 12740
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


کد تغییر شکل موس -->
ستاره شب
ستاره
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 3:20 PM ::  نويسنده : ستاره       

امروز که داشتم تو انترنت می چرخیدم چشمم به یه وبلاگی افتاد که نویسندش یکی بود که زمانی خیلی باهم دوس بودیم.

خواستم بش پیام بدم ولی...



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 2:33 PM ::  نويسنده : ستاره       

هرگز به دیگران اجازه نده قلم خودخواهی دست بگیرند

دفتر سرنوشت را ورق زنند ، خاطراتت را پاک کنند

و در پایانش بنویسند قسمت نبود . . .

.

.

.

ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من!

بی مهری انسان معاصر در توست / تنهایی انسان نخستین در من!

.

.

.

از دوریت چه دارم غیر از دلی شکسته

ذهنی همیشه ابری ، فکری همیشه خسته . . .

.

.

.

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بسترِ عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت . . .

.

.

.


آگهی فوری:

به یک آغوش گرم برای فراموش کردن سرمای زندگی نیازمندیم

.

.

.

( نوشتم دوستت دارم ، پرانتز را نبستم ، بگذار این حقیقت تا ابد جریان بیابد . . .

.

.

.

کاش به جای جدایی مردن بود ، چون مردن یک لحظه است و جدایی ذره ذره مردن . . .

.

.

.

لحظه هایی هست که دلم واقعاً برایت تنگ می شود

من اسم این لحظه ها را “همیشه” گذاشته ام . . .

.

.

.

عشق یعنی رفتن از شهر بهار / با دو چشم تر ، به سوی روزگار

عشق یعنی بی رفایی های یار / عشق یعنی سالها در انتظار . . .

.

.

.

آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره . . .

.

.

.

اینجا آسمان از دل من تیره تر است ، روزگارم ابریست ، من اگر تنهایم ، یاد تو با من هست

مهربانم روزگارم ابریست ، کاش این بار جای خورشید تو آفتاب شوی . . .

.

.

.

ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است

آشنایی می توان کرد جدایی مشکل است . . .

.

.

.

من از تبار تیشه‌ام، با من غمی هست / در ریشه‌ام احساس درد مبهمی هست

جز زخم، این دنیا نخوردم تلخ و شیرین / آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟

.

.

.

تنگی نفست را، نینداز گردن آلودگی

دلت را ببین  کجا گیر کرده . . .

.

.

.


گفته بودی : یا تو یا هیچکس !

ولی من ساده انگار فراموش کرده بودم

که این روزها هیچکس هم برای خودش کسی است

کسی حتی مهم تر از من . . .

.

.

.

آرزو می کنم هیچ راه نجاتی نداشته باشی وقتی غرق خوشبختی هستی . . .



شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 6:19 PM ::  نويسنده : ستاره       

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
- مادرش پرسید -
دعوا کردی باز؟
- پدرش گفت -
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود



یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 6:34 PM ::  نويسنده : ستاره       

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

ادامه در لینک زیر

 

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.



یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 6:23 PM ::  نويسنده : ستاره       

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.

 

ادامه در لینک زیر

 

 

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..

از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه‌طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج».

«این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود».

«چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….».

«الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟

«خودت چی حدس می‌زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه‌طور»؟

«تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد».

«توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش‌جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟

«این‌که همه این چیزها رو خالی بستم».

«یعنی چی»؟

«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی‌ات»!

«شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم».

«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».

«ازش شکایت می‌کنم»!

« نمی‌تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».



یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 5:53 PM ::  نويسنده : ستاره       

http://up.iranblog.com/6/1262057407.gif


 

چند روز پیش با چندتا از دوستام دور هم جمع بودیم در حال صحبت بودیم که یکی از

دوستام لابه لای حرفاش یه سوتی اتم ! داد که تا ۱ ساعت و ۳۴ دقیقه ! از خنده

توی در و دیوار پخش و پلا بودیم !! یکی دیگه از بچه ها سریعا سوتی رو یادداشت کرد

که بعدا کاشف به عمل اومد کلا همه سوتی ها رو مینوشته واسه این و اون

همون موقع اس ام اس میکرده ، نامرد !!!

به فکر افتادم که نوشته هاشو ازش بگیرم توی یه پست براتون بذارم بخونین !

در ضمن ، چندتاش سوتی های خودمه ! ولی نمیگم کدومه آخه حیثیتم میره !

سوتی های خود را به ما بسپارید !

 

 

http://up.iranblog.com/6/1262063068.gif

 

- توکل به هر چی که خدا بخواد !(توکل به خدا)

- شناسنامت رو بیار تمدید اعتبار بزن !

- بابام داره میره کربلا  -   واجب یا عمره !!؟!!

- ۳ تا قند آوردم ، ۲تا برای تو ۲تا برای خودم !

- هر اونس طلا  ۱۲۱۰ اونسه !

- رفتیم فرودگاه سوار قطار شدیم رفتیم مشهد !

- کنترل نامحدود ! (کنترل نا محسوس)

- خدا دعا کن که من یاد بگیرم !

- سوال : راستی از فامیلتون چه خبر ؟ جواب : زنش حامله دار شده !

- عکسش رو توی روزنامه نوشته بود !(چاپ کرده بود)

- سوال : شماره کفشت چنده ؟   جواب : لارجم !

- این ۲تا سی دی رو بگیر از روش ۲تا پرینت بگیر ! (کپی)

- گلها رو جلوی نور مستقیم کولر نذاریم !

 

ادامه در لینک زیر

 


 

- سوال : کارت چیه ؟ جواب : تو کار صاردات وادرات هستم !

- سوال : اسم پدر حضرت یوسف چی بود ؟  جواب : کنعان !

- دسته عکسه جمعی=عکسه دست جمعی

- از دروازه بان گرفتنش معلومه چه توپیه ! (از توپ گرفتنش معلومه چه دروازه بانیه)

- فادگادر! ( گادفادر )

- قیست البی ! ( ایست قلبی )

- مفت یابل اباد ! ( مبل یافت اباد )

- کارت سوختمند هوش ! ( کارت هوشمند سوخت )

- چولیس راه پالوس ! ( پلیس راه چالوس )

- مده و مکینه ! (مکه و مدینه)

- حرف به گوشش نده ! ( گوش به حرفش نده )

 

- رفتم تو خونه ، اصلا فکرشو نمیکرم ، سگ به اون کوچیکی یهو گفت “پارس”!

 

- ساغر جون یه زحمت بکش اون پنجره رو کم کن !

- راستی بچه ات چند سالشه ؟ ” شش و نیم سالشه “ !

- در حین بازی حکم ” خب…. حکم….. تک خشته” !

- از استخر اومدیم بیرون از سرما داشتیم میترسیدیم ! (میلرزیدیم ! )

- توی ماشین در حال رانندگی : ”خیلی تشنمه ، بزن کنار یکم آبسردکن بخوریم “ !

- مینا جون ضبط رو روشن کن ببینیم رادیو چی میگه !

- مریم : خوب ، چشمتون روشن ، قدم نو رسیده مبارک ، خدا واستون نگهش داره

محدثه: خیلی ممنون ، خدا رفتگان شما رو هم نگه داره !!!

- غزاله جون ما وضعمون خوبه میتونیم تو رادیاتور ماشین روغن بریزیم !!!؟؟

- من خیلی شعر بلدم ، اگه راست میگی بیا با هم مشاجره کنیم ! ( مشاعره ! )

- امروز رفتم مخابرات کار داشتم – چه کاری ؟

پول تلفن زیاد اومده بود رفتم پریز بگیرم ! (پرینت !)

- مادربزرگ : اون گوشیها چیه تو گوشت !؟ رادیو گوش میدی ؟

آره !

من یدونه توی دکور پیدا کردم گذاشتم تو گوشم هرچی گوش کردم صدا نیومد !!!

- اطلاعات عمومی ماشین ! : چراغ قوری چیست !؟

چراغی نارنجی رنگ ، که وضعیت روغن موتور را در ماشین های پراید نشان میدهد !!!

- مهتاب جون میشه اس ام اس ها رو مارک تو آل (mark to all ) کرد !؟؟!؟ (send to all)



یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 5:4 PM ::  نويسنده : ستاره       

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 5:4 PM ::  نويسنده : ستاره       

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 7:2 PM ::  نويسنده : ستاره       

قراره من برای اونایی که عضو میشن و همیشه بهم سربزنن یه هدیه بدم.(توپه توپ)مطمئنم خوشتون میاد.

شک ندارم

 



شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 6:14 PM ::  نويسنده : ستاره       

روز هفتم

از موقعي كه يادم مي آمد كارم اين بود كه براي او غذا ببرم . غذا و ساير ملزوماتش , هر چه كه احتياج داشت. سالهاي سال كار من همين بود . هر وقت به غذا و يا هر چيز ديگري نياز داشت به من زنگ مي زد , من , در هر موقعيتي بودم , كارم را رها مي كردم و آنچه مي خواست را برايش تهيه مي كردم و مي بردم . اسمش ديو عبد بود . ديوي كه در زير زمين زندگي مي كرد , البته از اول ديو نبود , يعني اصلش آدم بود ولي نميدانم چطور و چه ماجرايي باعث شده بود كه ديو بشود , به هر حال او به زير زمين رفت و ديگر بالا نيامد , فقط وقتي به چيزي احتياج داشت و بامن تماس مي گرفت , براي گرفتن چيزهايي كه من برايش تهيه كرده بودم با آسانسور بالا مي آمد , لوازمش را از من مي گرفت و دوباره به زير زمين برمي گشت . من خيلي دوست داشتم كه بيشتر با او آشنا شوم و دليل ديو شدنش را بدانم ولـي ديو عبد زياد حرف نمي زد , بهتر بگويم موقعي كه بالا مي آمد , با آن هيكل عظيم ترس در جان من مي انداخت , كه جرات سئوال كردن نداشتم , هيكل بسيار بزرگ , سري كه نصف هيكلش را تشكيل مي داد و يال و كوپالي كه اطراف سر بزرگش را فرا گرفته بود , صورتش شبيه آدم بود ولي اجزا صورتش بزرگ بودند وبي حس , انگاري ازگل ساخته شده بود . من احساس خاصي نسبت به او داشتم و گر نه به نظر شما يك آدم مگر ديوانه است كه سالهاي سال نوكري موجودي اينچنيني را بكند

موقعي كه من لوازمش را به او مي دادم او تكه كاغذي به من مي داد و اين چيزي بود كه من به خاطرش زحمت تهيه غذا و احتياجات ديو عبد را تقبل كرده بودم . در آن كاغذ دستور العمل هايي نوشته شده بود كه من با عمل به آنها مي توانستم روي زمين بمانم , بدون انجام دادن آن كارها من به راحتي از زمين كنده مي شدم و اين خيلي ترسناك بود , از شما چه پنهان يكبار كه خواستم نافرماني كنم و براي او غذا نبردم بعد از دو روز ديدم كه پاهايم اززمين فاصله مي گيرند و حدود ده سانتي متر در هوا معلق شده بودم و اين خيلي هولناك , وحشتناك و به شدت ترسناك بود , به همين دليل به سرعت غذايش را تهيه كردم و براي او بردم . خلاصه چاره اي نداشتم , نمي خواستم از زمين جدا شوم . اينها بودند تا اينكه من با شيدا آشنا شدم . شيدا تنها آدمي بود كه از جريان ديو عبد خبر داشت

نمي دانم چگونه و چطور ولي كاملا او را مي شناخت , شيدا با من هم احساس آشنايي داشت ومي گفت قبلا مرا جايي ديده و به همين دليل آمده كه مرا از زير يوغ ديو عبد نجات دهد . من اوايل به حرف هاي او مي خنديدم آخر چطور امكان داشت ؟ فكر كردم حرفهاي شيدا از روي خامي است . ولي اصرار او مرتبا بيشتر مي شد , تا كم كم من راضي شدم , قرار شد كه با كمك شيدا ديو عبد را بدون غذا رها كنيم . شيدا مي گفت كه رها شدن از جاذبه زمين اصلا ترسناك نيست

او مي گفت كه من سالها ي عمرم را بيهوده صرف خدمت به ديو عبد كرده ام و حتي گفت كه يكروز ديو عبد ميميرد , مي گفت كه او با ما آدمها فرق مي كند كه هيچ وقت نمي ميريم , مي گفت كه او مي ميرد و من در هر صورت از زمين جدا خواهم شد پس چه بهتر كه الان به جاي نوكري ديو عبد ا ز شر او خلاص شوم و آزاد باشم . خلاصه با اين حرفها بود كه من قانع شدم , من حرفهاي او را كاملا قبول داشتم و تصميم گرفته شد . ديو عبد تماس گرفت و من با لحن تندي با او حرف زدم و تماس را قطع كردم . شيدا مي خنديد و من هم . دو سه روز گذشت , من كم كم داشتم از زمين فاصله مي گرفتم , وزنم را حس نمي كردم حدود دو سانتي متر فاصله گرفته بودم و شيدا با خنده و شوخي دلهره و ترس را از من دور مي كرد و من واقعا نمي ترسيدم . پنج روز گذشت و فاصله از زمين بيشتر شد و من اصلا هراسي نداشتم , شيدا با من بود . روز ششم بود كه ديدم شيدا مي خواهد برود , تعجب كردم و گفتم كه من به كمكش نياز دارم , شيدا با لحن اندوهباري گفت كه خيلي دوست دارد كه در كنارم باشد ولي مشكل او اين است كه اخيرا با ديوي آشنا شده كه نياز به غذا دارد و نمي تواند بيشتر از اين پيش من بماند. او رفت و من امروز كه روز هفتم است براي ديو عبد غذايش را بردم
 

 

به قلم:رضا افضلی