درباره وبلاگ

میروم دیگر شما یادم کنید / من که رفتم این غزل ها را شما دفتر کنید میروم تا دل نبندم دل به خوبی هایتان / باز هم دل بستم و زخمی شدم ، باور کنید . . .
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
عزیز دلم شما میتونی برای اینکه لینک بشی اول ثبت نام کنی یا اول تو منو لینک کنی بعد اینجا به صورت خودکار لینکت ثبت میشه!!!!!!!!!!!





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 177
بازدید ماه : 194
بازدید کل : 12706
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


کد تغییر شکل موس -->
ستاره شب
ستاره
یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 4:11 PM ::  نويسنده : ستاره       

نه خدایی نیست!
ما انسان‌ها مدتهاست خدا را کشته‌ایم،
در قلبمان؛
و جسد سوخته‌اش را دفن کردیم،
در مغزمان؛
همین است که همیشه،
افکارمان بوی گند می‌دهد!   

 

 

مادربزرگم همیشه می گفت "دلت برای کسی نسوزد چون دل سوختن بیچارگی به همراه دارد"

اما نمی دانم چرا وقتی این کودک جوراب فروش را دیدم که به جای کیف وکفشنو در دستان کوچکش جوراب مردانه وجود دارد به انسان بودن و ایرانی بودن خود شک نمودم،چگونه می شود در یک کشور ثروتمند که صادارات نفتی و غیر نفتی اش سر به فلک کشیده اینگونه یک کودک،یک انسان از حداقل حق هر ایرانی که تحصیل است بی نصیب باشد و همچنان افتخارات خود را زیر پا بگذارد!

به چشمان معصوم این کودک نگاه کنید شاید نشانه ای از خدا را بیابید،به دستان کوچک بزرگش نگاه کنید رنگ مردانگی را می بینید،به قد کوتاهش که حتی نمی تواند کیسه جوراب ها را از زمین بلند کند و خاک کشان به دنبال مشتری می گردد بنگرید ،به اطرافتان نگاهی بیاندازید این کودک در کنار شماست چرا نمی خواهید او را ببنید؟

 



یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 4:10 PM ::  نويسنده : ستاره       

برای عشق چه باید کرد و نکرد ؟
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده.

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن.

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.

برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه زندگی کن.

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.

برای عشق خودت باش ولی خوب باش.
 



یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 4:8 PM ::  نويسنده : ستاره       

مطمئن باش روزی می آید که دیگر گریه نکنی و زار نزنی و به گذشته زیبایت و امروز بی محتوایت افسوس نخوری و  دیگر بغض نکنی؛ بلکه سکوت می‌کنی. سکوتی به عظمت تمام دردهایت.به تلخی تمام لحظه هایت،به گمانم روزی می‌آید که دیگر گریستن هم دردی از درهایت دوا نکند و تسکینی نباشد بر آنچه درد می نامی، حکایت من وتو  حکایت آن بیمار سرطانیست که به او مخدر  تزریق می‌کنند تا دردش تسکین یابد و با بی اثر شدن مسکن باز همان آش و همان کاسه!فکر می کنیددردی  که  تا عمق استخوان نفوذ کرده با این مسکن و آن مرهم بهبود می یابد؟ عمری خودمان را با اُمید و  دل‌بستن‌ به آدم‌ها سرگرم کردیم تا کسی نبیند زخم بی‌کسی ِ دلمان را که مدت‌هاست چرکین شده و حال زخم کهنه باز سر وا نموده است.سالهاست مسرور از زنده بودن غافل از آن هستیم که  مدتهاست مردگان زنده‌ی تاریخیم...! این روزها در پی آب دویدن هم سرابی بیش نیست. این روزها هر دری که بسته شد دیگر امیدی به بازگشاییش نیست و پشت سر هم درب ها و پنجره ها بسته می شوند و قفل هایی که دیگر باید خواب کلید را ببنینند.
 این روزها حتی بزرگترین اتوبان قلبت نیز به بن بست می رسد و و در رویا مانده به ماتم نزدیک می شوی براستی چرا  تمام زندگی با مشغله هایش به  بیراهه‌ می روند.... و چرا کسی نمی‌داند خاطر خسته و دل‌شکسته را آغوشی پر مهر باید و گوشی باز و دهانی دوخته..
آغوشی که بوی عطر یاس دهد و گوشی که دروازه باشد و بشنود تمام دردها را و در کشاکش غم با تو شریک گردد و البته  دهانی دوخته که کوله بار غمش را بر دوش خسته و تحیف تو نگذارد  و تنها بارکش غم های روزهای بی کسیت باشد.
دوست من اگر آغوشی گرم و گوشی باز و دهانی دوخته یافتی ما را نیز بی خبر نگذار تا لااقل به خود امیدوار شویم و بفهمیم که یکی از ما بی کسان با کس گشته است.



یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 4:6 PM ::  نويسنده : ستاره       

یک دسته از آدم‌ها را نمی‌فهمم! آدم‌هایی که تا محبت نکنی محبت نمی‌کنند، تا دوستشان نداری دوستت نمی‌دارند، تا مهربانی نکنی مهربانی نمی‌کنند، تا سلام نکنی سلامت نمی‌کنند، تا تو سراغشان را نگیری سراغت را نمی‌گیرند و ... ! آدم‌های شرطی را می‌گویم. شرطی بودن به گمانم رگه‌هایش از منفعت‌طلبی نشأت می‌گیرد! از خودخواهی. به راستی چه می‌شد اگر کسی را به خاطر خودش دوست می‌داشتیم؟ به خاطر آن‌چه هست نه آن‌چه می‌خواهیم باشد. به خاطر خودش نه به خاطر خودخواهی‌مان. چه می‌شد اگر گاهی هم بی‌بهانه آدم‌ها را دوست می‌داشتیم و بی‌بهانه به آن‌ها لبخند می‌زدیم؟ این مورد به خصوص در روابط عاشقانه رنگ و بوی جدی‌تری دارد. گاهی لازم دارد او هی تلخی کند و تو هی مهربانی کنی.او هی بغض کند،هی بهانه بیاورد،اخم کند و تو هی لبخند بزنی.او هی غصه‌اش باشد و تو هی دلداری‌اش دهی.به گمانم عیار دوست‌داشتن آدم‌ها را می‌شود در برخورد آن‌ها با تلخی‌های خودت سنجید...
خسته شدم از کار  بی وقفه ای که تنها مزد و پاداشش حقوق آخر ماهست و انسان لطف هایش به نام وظیفه نوشته می شود،خسته شدم از انسان هایی که ادای خوب بودن را در می آورند در صورتیکه از بد کمی بدترند. 

 


گوسفند بودن در میان گرگانی که هروز گرگ تر می شوند و هر روز با خوردن گوسفندی همچون من خونخوار تر می شوند ناممکن و امکان ناپذیر است.
در قسمت و تقدیر می خواهم پاک باشم و پاک زندگی کنم،در گذر روزگار می خواهم با خوب بودن ثابت کنم که می شود خوب بود،اما به چه قیمت؟
دوست دارم یک صبح زمستانی که از خواب ناز برمی خیزم تمام وابستگی های دنیایی را پاره کرده،موبایلم را خاموش نموده و مسیری دیگر بروم اما نمی شود.
روزگار آنچنان به من چسبیده که طاقت کندم نیست،جرات بودنم نیست و توان رفتنم نیست.
می گویند آنچه بدت می آید روزی به سرت می آید و من آن بر سرم آمد که روزی متنفر بودم،از سکون و سکوت بی زار بودم و تمام ادعایم آزاد بودن و رهایی بود.
حال در محلی کار می کنم که به تمام افرادش وابسته گشته ام و می ترسم اگر بروم تمام کارهایم و نهالی که کاشته ام با کوچک ترین بادی فرو نیشند می ترسم بزرگ شدن این درخت نحیف امروز را نبینم و تبر بی رحم هیزم شکن زمانه ساقه نهالم را بشکند و تمام زحمت هایم به فنا رود.
اما از ماندن هم خسته گشته ام و می خواهم بروم به دور به ناکجا آباد  به همه جا و هیچ جا
مطمئن باش طول نمی کشد روزی را که صندلی پر دردسر ریاست را رها کرده و همچون برگ خشکیده پرواز کنم،باور کن به صندلی و میز وابسته نگشته ام زیرا از روز ازل بی صندلی بوده ام و حال نیز خواهم بود.
می دانم که رفتنم برای بسیاری زیبا و برای اندکی دردآور است و من به افتخار بسیاری که از نبودنم شاد می شوند غم اندکی را به جان می خرم و از خدا می خواهم که این نهال نو پایم  با تمام خوبی ها و پتانسیل های خود هر روز بهتر از دیروز شود و این نیز افتخاری باشد برای منی که یک روز خواستم تغییر دهم.اما تغییر کرده ام ....



یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 4:4 PM ::  نويسنده : ستاره       

به برخی رابطه‌ها وقتی وارد شدی، از قبل باید تکلیفت را با خودت مشخص کنی و کلاهت را برای همیشه قاضی کنی، باید  حساب،‌کتابت معلوم باشد، چون دیگر جای پشیمانی و برگشتی نیست. باید مرد سفر باشی و جا نزنی باید یا علی بگویی و علی گو بروی .این گونه رابطه‌ها  مثل اتوبانند. فقط باید بگازی و به پشت سرت هم نگاه نکنی،آیینه ها را بکشنی و تنها به جلو نگاه کنی و با خود هی تکراری کنی راه برگشتی نیست. یادت باشد که وقتی با کسی عهد بستی و همسفر شدی، مسوول تمام عواطف و احساسات او تویی و  تو دیگر فقط مال ِخودت نیستی

 

 

 

 

ممکن است یکنفر تنها دلیل خوشی تو نباشد اما تو شاید تنها دلیل و دلخوشی یک‌نفر برای زندگی باشی. تو شاید حتی تنها بهانه‌ی لبخند یکی باشی.یادت نرود تو خودت  با خودخواهی خواستی این بهانه و دلخوشی باشی،پس حق نداری آن را پس بگیری. یادت باشد اگر هوس برگشت کردی و در جاده دنده‌عقب گرفتی هر لحظه منتظر باشد تصادفی پیش بیاید و اولین کسی که ضربه اش را می خورد همسفرت هست و بس. یادت باشد که وقتی با کسی سوار بر کشتی زندگی شدی، حق نداری زیر پایت را سوراخ کنی و بگویی به خودم مربوط است! به همسفرت فکر کن. به اینکه تمام دنیایش در چشمان تو خلاصه می گردد،به اینکه اگر نباشی او نیز نیست
پس  اگر هنوز هم فکر می‌کنی که هنوز هم تنها بهانه و دلخوشی‌اش تویی، لبخند بزن و خودت را به موج‌های زندگی بسپار و از طوفانی شدن مسیر نهراس زیرا حرفه ای بودن ناخدا در طوفان مشخص می گردد پس ای نا خدای روزهای بارانی و پر موج کشتی ات را به خدا بسپار واز موج های بلند نترس که سنگ بلند نشانه نزدن است



یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 4:0 PM ::  نويسنده : ستاره       
باران می بارد

قطرات زیبای باران امروز پس از ماه ها انتظار بر زمین خشک این دیار نشست و شهر دلگیر مرا دوباره تازه  کرد،کاش هنوز هم بچه بودم و دوان دوان چتر سیاه کوچولویم را از زیر خروارها خرت و پرت بیرون می آوردم و سریع به زیر باران می رفتم،و بعد از آنکه از چتر سیرمی  شدم چتر را انداخته و دهان باز به سمت آسمان  به دنبال خوردن قطره ای از باران می گشتم.
کاش بچه بودم تا بی خیال از اطرافیان و فکر  اینکه کسی دارد مرا نگاه می کند با زیرپیراهن رکابی کوچه بن بست خانه پدری را صد بار قدم می زدم و دعا می کردم اینقدر باران بیاید تا پل بزرگ کنار خانه مان پر آب شود اما یادم نمی رود آنروز ها هرچه دعا کردم باران آنقدر نیامد که حتی یک جویبار کوچک نیز در این پل جاری شود. 

 
باران برای من زندگی است کوله باری از خاطرات کودکی است باز باران با ترانه با...،یادم نمی رود پس گردنی که به خاطر بد حفظ کردن این شعر در یک روز تابستانی گرم از معلم بد اخلاق فارسی خوردم و هیچ وقت دیگر آن شعر را کامل یاد نگرفتم.
نمی دانم چرا وقتی امروز باران در کویر من بارید هیچ کس سیراب نشد،هیچ کس مثل کودکیم از آمدنش خوشحال نشد،هیچ کس جیغ نکشید و هیچ کس چتر کهنه سیاه مرا ندید.
امسال مثل خیلی از سالهای دیگر از چتر سیاه خبری نبود ، سوار بر ماشین خیابان های مسیر کارم را با برف پاکن طی نمودم و حتی چند قطره ای باران را نیز بر سرم حس نکردم،نمی دانم چرا نمی خواهم به زیر باران بروم و تمام زشتی ها و بدیهایم را با آن بشویم،می ترسم به زیر باران بروم و خاطرات زیبای کودکی در زیر آن شسته شود،می ترسم به زیر باران بروم و یادم بیاید تمام خوبی های کودکی و تمام بدیهای برزگی را.
قطرات زیبای باران هنوزم هم بوی بچگی می دهد بوی صداقت،بوی امید و نشانه ای از خدا،من که گم کرده راه گشته ام در این روز پر بار تنها در گوشه ای از محیط کار نشسته و خاطرات زیبای کودکی را دوره می کنم و به خود جرات نمی دهم لحظه ای به زیر باران رفته و عشق بازی کنم،نمی دانم چرا در کودکی هیچ گاه از زیر باران بودن سرما نخوردم اما حالا می ترسم که نکند به زیر باران بروم و فردا نتوانم کار تکراری امروز را انجام بدهم.
باز باران بی ترانه بی گو هر های فراوان می خورد .....



سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:, :: 8:47 AM ::  نويسنده : ستاره       

میدونست دلم اسیره                                  ولی رفت

میدونست گریم میگیره                                ولی رفت

میدونست تنهایی سخته

                                            میدونست

میتونست باهام بمونه              

                                               نتونست

 

 

 



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 6:29 PM ::  نويسنده : ستاره       

 

دير گاهيست که تنها شده ام

باز هم قسمت غم ها شده ام

من که بي تاب شقايق بودم

قصه ي غريب صحراشده ام

مگرآينه زمن بي خبرشده است

همدم سردي يخها شده ام

وسعت دردفقط سهم من است

که اسير شب يلدا شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنند

تا نبينم که چه تنها شده ام


 www.farden101.loxblog.com



سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 6:8 PM ::  نويسنده : ستاره       



سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 6:0 PM ::  نويسنده : ستاره       
قصه از غلط شروع شد
از یه اشتباه ساده
از یه خنده‌ای كه گم شد
تو یه بغض بی‌اراده

دست تو یا دست تقدیر
گاهی آدم، بد میاره
قصه از غلط شروع شد
من به تو ربطی نداره

سادگی مو تو شکستی
آینه‌ها دروغ نمی ‌گن
تو ولی خودت نبودی
خود من بودی، خود من

شاکی‌ام اما نه از تو
از خودم لجم گرفته
از خودم كه بیشتر از تو
منو دست كم گرفته

منو دست كم گرفتی
تو كه اسم من باهاته
ولی من دروغ نمی گم
پشت این آیینه، ماته

مات و ماتم ‌زده از تو
تا ته قصه شكستم
تو به انتها رسیدی
من چمدونمو بستم

باورم می کنی یا نه
نمی دونم ، نمی دونم
قصه از غلط شروع شد
اینو از چشات می خونم



 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد