روز هفتم
درباره وبلاگ

میروم دیگر شما یادم کنید / من که رفتم این غزل ها را شما دفتر کنید میروم تا دل نبندم دل به خوبی هایتان / باز هم دل بستم و زخمی شدم ، باور کنید . . .
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
عزیز دلم شما میتونی برای اینکه لینک بشی اول ثبت نام کنی یا اول تو منو لینک کنی بعد اینجا به صورت خودکار لینکت ثبت میشه!!!!!!!!!!!





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1


کد تغییر شکل موس -->
ستاره شب
ستاره
شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 6:14 PM ::  نويسنده : ستاره       

روز هفتم

از موقعي كه يادم مي آمد كارم اين بود كه براي او غذا ببرم . غذا و ساير ملزوماتش , هر چه كه احتياج داشت. سالهاي سال كار من همين بود . هر وقت به غذا و يا هر چيز ديگري نياز داشت به من زنگ مي زد , من , در هر موقعيتي بودم , كارم را رها مي كردم و آنچه مي خواست را برايش تهيه مي كردم و مي بردم . اسمش ديو عبد بود . ديوي كه در زير زمين زندگي مي كرد , البته از اول ديو نبود , يعني اصلش آدم بود ولي نميدانم چطور و چه ماجرايي باعث شده بود كه ديو بشود , به هر حال او به زير زمين رفت و ديگر بالا نيامد , فقط وقتي به چيزي احتياج داشت و بامن تماس مي گرفت , براي گرفتن چيزهايي كه من برايش تهيه كرده بودم با آسانسور بالا مي آمد , لوازمش را از من مي گرفت و دوباره به زير زمين برمي گشت . من خيلي دوست داشتم كه بيشتر با او آشنا شوم و دليل ديو شدنش را بدانم ولـي ديو عبد زياد حرف نمي زد , بهتر بگويم موقعي كه بالا مي آمد , با آن هيكل عظيم ترس در جان من مي انداخت , كه جرات سئوال كردن نداشتم , هيكل بسيار بزرگ , سري كه نصف هيكلش را تشكيل مي داد و يال و كوپالي كه اطراف سر بزرگش را فرا گرفته بود , صورتش شبيه آدم بود ولي اجزا صورتش بزرگ بودند وبي حس , انگاري ازگل ساخته شده بود . من احساس خاصي نسبت به او داشتم و گر نه به نظر شما يك آدم مگر ديوانه است كه سالهاي سال نوكري موجودي اينچنيني را بكند

موقعي كه من لوازمش را به او مي دادم او تكه كاغذي به من مي داد و اين چيزي بود كه من به خاطرش زحمت تهيه غذا و احتياجات ديو عبد را تقبل كرده بودم . در آن كاغذ دستور العمل هايي نوشته شده بود كه من با عمل به آنها مي توانستم روي زمين بمانم , بدون انجام دادن آن كارها من به راحتي از زمين كنده مي شدم و اين خيلي ترسناك بود , از شما چه پنهان يكبار كه خواستم نافرماني كنم و براي او غذا نبردم بعد از دو روز ديدم كه پاهايم اززمين فاصله مي گيرند و حدود ده سانتي متر در هوا معلق شده بودم و اين خيلي هولناك , وحشتناك و به شدت ترسناك بود , به همين دليل به سرعت غذايش را تهيه كردم و براي او بردم . خلاصه چاره اي نداشتم , نمي خواستم از زمين جدا شوم . اينها بودند تا اينكه من با شيدا آشنا شدم . شيدا تنها آدمي بود كه از جريان ديو عبد خبر داشت

نمي دانم چگونه و چطور ولي كاملا او را مي شناخت , شيدا با من هم احساس آشنايي داشت ومي گفت قبلا مرا جايي ديده و به همين دليل آمده كه مرا از زير يوغ ديو عبد نجات دهد . من اوايل به حرف هاي او مي خنديدم آخر چطور امكان داشت ؟ فكر كردم حرفهاي شيدا از روي خامي است . ولي اصرار او مرتبا بيشتر مي شد , تا كم كم من راضي شدم , قرار شد كه با كمك شيدا ديو عبد را بدون غذا رها كنيم . شيدا مي گفت كه رها شدن از جاذبه زمين اصلا ترسناك نيست

او مي گفت كه من سالها ي عمرم را بيهوده صرف خدمت به ديو عبد كرده ام و حتي گفت كه يكروز ديو عبد ميميرد , مي گفت كه او با ما آدمها فرق مي كند كه هيچ وقت نمي ميريم , مي گفت كه او مي ميرد و من در هر صورت از زمين جدا خواهم شد پس چه بهتر كه الان به جاي نوكري ديو عبد ا ز شر او خلاص شوم و آزاد باشم . خلاصه با اين حرفها بود كه من قانع شدم , من حرفهاي او را كاملا قبول داشتم و تصميم گرفته شد . ديو عبد تماس گرفت و من با لحن تندي با او حرف زدم و تماس را قطع كردم . شيدا مي خنديد و من هم . دو سه روز گذشت , من كم كم داشتم از زمين فاصله مي گرفتم , وزنم را حس نمي كردم حدود دو سانتي متر فاصله گرفته بودم و شيدا با خنده و شوخي دلهره و ترس را از من دور مي كرد و من واقعا نمي ترسيدم . پنج روز گذشت و فاصله از زمين بيشتر شد و من اصلا هراسي نداشتم , شيدا با من بود . روز ششم بود كه ديدم شيدا مي خواهد برود , تعجب كردم و گفتم كه من به كمكش نياز دارم , شيدا با لحن اندوهباري گفت كه خيلي دوست دارد كه در كنارم باشد ولي مشكل او اين است كه اخيرا با ديوي آشنا شده كه نياز به غذا دارد و نمي تواند بيشتر از اين پيش من بماند. او رفت و من امروز كه روز هفتم است براي ديو عبد غذايش را بردم
 

 

به قلم:رضا افضلی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: